رومینارومینا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

فرشته پاک من رومینا

روزهاي پاييز و انتظار ما

اين روزها كه پاييزه خيلي دلم ميخواد ميرفتم مهد كودك ولي به خاطر مامانم نمي تونم برم مهد ،آخه براي مامانم رفت و آمد خيلي سخته،ولي منم خيلي حوصلم سر ميره ،ني ني مون زود تَر دنيا بياد كه با هم بازي كنيم،  با مامانم چند وقت پيش رفتييم سونوگرافي و ني نيمونو ديديم، خانم دكتر هم عكس از صورتش گرفت و داد به من ،منم خيلي خوشحالم و گذاشتم توي اتاقمون،وأين هفته با مامانم و بابام رفتييم كلي براش خريد كرديم  و بابام براي منم يه گرمكن خوشگل خريد ،منم خيلي خوشحال شدم ،  پستونكشو كه نگو آنقدر بامزه است ،همه وسايلم من انتخاب كردم خلاصه من خواهر بزرگم😜
25 مهر 1394

بدون عنوان

خلاصه بعد از يه مدت خيلي طولاني من اومدم تا يه مقداري از حال و هواي اين روزام بنويسم، خيلي وقته كمتر وقت داشتم و نتونستم بيام و از روزاي خوب خدا بنويسم ،فكر كنم ازتولدم مطلبي ننوشتم، واي خداي من يعني از اسفند تا حالا ✨🙀خيلي وقتها😱   حالا از كجا شروع كنم! اگه بخوام از بعد تولد بگم كه خيلي طولانيه  ولي از يه اتفاق خيلي خوب ميگم كه اين روزا منو جزء منتظرها قرارداده ،و بايد هرروز بگذره تا من به اون لحظه شيرين برسم ،وأي  بگم اين موضوع خوبو ؟  مامانم داره آرزوي منو براورده ميكنه 💞💖😍 و ميخواد يه ني ني دنيا بياره 💞💖 حالا فهميديد چرا من اين مدت نميومدم 💫 اگه بتونم زود به زود ميام و از اين روزها مينويسم  ...
26 مرداد 1394

4 سالگیت مبارک

  تا عشق آمد دردم آسان شد،خدا را شكرط مادر شدم اوپاره جان شد،خدا را شکر شوق شنیدن ریخت حتی گریه اش در من لبخند زد جانم غزلخوان شد،خدا را شکر من باغبان تازه کاری بودم اما او یک غنچه زیبا و خندان شد،خدا را شکر او آمد و باران رحمت با خودش آورد گلخانه ما هم گلستان شد،خدا را شکر سنگ صبورم،نور چشمم،میوه قلبم شب را ورق زد،ماه تابان شد،خدا را شکر مادر شدن یک امتحان سخت وشیرین است دلواپسی هایم دو چندان شد،خدا را شکر !!!   پلک جهان می پرید دلش گواهی میداد اتفاقی می افتد، اتفاقی می افتد و فرشته ای از آسمان فرود آمد سوسوی  ستارگان  ...
25 اسفند 1393

جشن مهد کودک

روز چهارشنبه 6 اسفند ماه یک روز بسیار مهم و شروع یک فعالیت اجتماعی برای من بود .از چند هفته قبل تمام دوستای مهد کودکم و مربیای عزیزم شروع به تمرین کردیم برای جشن پایان سال و نشان دادن فعالیتهایی که توی مهد انجام دادیم به اولیای محترم   مربی عزیزم گفته بود باید توی خونه تمرین کنیم  منم از زمانی که میرسیدم به خونه به مامانم و بابام میگفتم باید بشینید و من شعر بخونم . خلاصه روز جشن  از صبح بیدار شدم و اماده برای رفتن به مهد کودک شدم  به مامانم گفتم موهای منو شینیون بکن که من میخوام برم جشن   مامانمم مجبور شد که خیلی با سرعت موهامو تقریبا چهل گیس بکنه قبل شروع جشن کمی تمرین کردیم مامانا و بعضی باباها اومدن و بر...
6 اسفند 1393

سفر به تايلند

    أواخر دي ماه بود كه تصميم گرفتيم بريم مسافرت ، و در اخرين روز دي ماه من و مامانم و بابام به همراه مامان بزرگ و خالم راهي سفر شديم ،از ذوق و شوقي كه داشتم أصلا خوابم نمي برد ،😍پروازمون خيلي طولاني بود چون بايد توي كشور قطر هم بايد ٢ساعت منتظر ميمونديم خلاصه بعد از ١٠ساعت رسيديم به بانكوك و٤روز بعد هم رفتيم پاتايا، جأتون خالي خيلي خوش گذشت ، باغ وحش رفتم ،معبد ، باغ و جنگلهاي زيبا ،جزيره مرجانها ، فيل سواري و٠٠٠كلي ميوه هاي خوشمزه استوائي خوردم مثل نارگيل ، 🍍آناناس و 🍌🍈٠٠٠من كه عاشق فيل سواري شدم  ،خيلي فيلهاي بزرگي بودن  بهشون موز ميداديم و اونا هم خرطومشون را بالا ميبردن واز ما تشكر ميكردند ، يه بارم وقتي سوار ف...
4 اسفند 1393

برف بازی

پنج شنبه وقتی بابام از سر کار برگشت به من گفت میخوام ببرمت برف بازی و من خیلی خوشحال بودم چون من عاشق برف بازی هستم .جمعه صبح زود بیدار شدیم و لباسای اسکیمون رو پوشیدیم و رفتیم به سمت آبعلی . وای خدای من توی جاده روه ی کوهها پر از برف بود وقتی رسیدم خیلی خوشحال بودم .مامانم و بابام به خاطر من که نتونستم برم توی پیست اسکی از اسکی کردن منصرف شدن و رفتیم تیوپ سواری ولی من دوبار بیشتر نرفتم آخه راستش خیلی ترسیدم . ولی دیگه انقدر برف بازی کرد که واقعا خسته شده بودم .کاش هرچی زودتر توی تهرانم برف بباره  .      ...
6 دی 1393